پیاده
پنجشنبه دی ۴ ۱۳۹۳
ساعت 8:30 صبحِ روز شهادت امام رضا علیه السلام
من خواب
بابا هراسان و پریشان ، ناگهان درِ اتاقم را باز می کند ... صدایم می زند :
من : (یهو پریدم) ... بله بابا !
بابا : ماشین تو پارکینگ نیست ! تو کوچه هم نیست ! دیشب کجا گذاشتی ماشینو ؟
من : ماشین ؟؟؟!!!!!!! ....... (چند لحظه فکر همراه با حس هنگ کردن)
من : آخ خ خ خ خ خ ... دیشب رفتم هیات ، برگشتنی یادم نبود که با ماشین اومده بودم ... پیاده برگشتم |: !!!!!!!
بابا : |: ... پسر آخه چت شده تو ؟؟؟
من : سکوت ...
۹۳/۱۰/۰۴
صبحِ روز شهادت امام رضا علیه السلام بود...
برای اولین بار پایم به کانون نورالشهدا باز شد،
با بچه ها دور هم جمع شده بودیم برای گفتن "یا زهرا" برای انجام یک کار بزرگ!
ساعت 10 صبح که از در خارج شدیم
کفشِ همه در جا کفشی بود ...
جز کفش من ...!!!
از قضا کفشی که بسیار هم دوست داشتمش به پا داشتم...
من هم صبحِ شهادت حضرت ضامن
پا برهنه شدم...
چه اتفاقی افتاده؟؟؟... از اربعین...